پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
توبه رسول ترک
نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392
بازدید : 943
نویسنده : پرویز طهماسبی

زندگینامه

در روز پنجم اسفند سال 1284 هجری شمسی در محله خیابان که یکی از محله های قدیمی شهر تبریز میباشد کودکی چشم به جهان گشود که نامش را رسول گذاشتند و بعدها نام این محله (خیابان) و اسم شهری که آن متولد شده بود به عنوان قسمتی از اسم و فامیلی آن مولود بر روی سنگ قبرش حک گردید یعنی با نام حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی.
نام پدرش مشهدی جعفر بود و مادرش نیز آسیه خانم نام داشت.


:: موضوعات مرتبط: اجتماعی , حوادث , سیاسی , مطالب دیگر , داستانهای کوتاه , حکایتها , داستانهای کهن پارسی , ,



داستانهای کهن پارسی » برگ مروارید
نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390
بازدید : 370
نویسنده : پرویز طهماسبی

برگ مروارید

حاکم شهرسه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفت...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » برگ مروارید ,



داستانهای کهن پارسی » باغ گل زرد و سرخ
نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390
بازدید : 354
نویسنده : پرویز طهماسبی

باغ گل زرد و سرخ

روایت گناباد



یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود .

خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفربه پسرپادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ویکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با اوعروسی کند ....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » باغ گل زرد و سرخ ,



داستانهای کهن پارسی » هوس هاي مورچه اي
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 346
نویسنده : پرویز طهماسبی


هوس هاي مورچه اي

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز
مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش
مي دهم.»....

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » هوس هاي مورچه اي ,



داستانهای کهن پارسی » کلاغ و کبوتر
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 325
نویسنده : پرویز طهماسبی


کلاغ و کبوتر

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز کبوتري به جوجه خود پرواز ياد مي داد و نزديک درختي رسيدند و بر شاخه اي نشستند تا بعد از رفع خستگي بروند.
روي شاخه پايين تر يک لانه خالي بود. جوجه کبوتر پريد روي ديواره لانه و گفت: «چه جاي خوبي است، خانه اي روي درخت سبز.»
آشيانه مال يک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا مي گذشت. همينکه جوجه کبوتر را در آنجا ديد آمد جلو و قارقار فرياد کشيد که «اي مرغ خيره سر، چرا در لانه من نشسته اي و از کي اجازه گرفته اي؟»
کبوتر گفت:«اجازه نگرفته ايم به لانه هم کاري نداريم، من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم و او خسته شده بود، چند دقيقه اينجا نشستيم و اگر به خاطر اين بچه نبود اصلا روي درخت نمي نشستيم. ما مرغ درخت نشين نيستيم، حالا هم داريم مي رويم، بيخودي هم داد و فرياد نکن.» ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » کلاغ و کبوتر ,



داستانهای کهن پارسی » زبان خروس
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 360
نویسنده : پرویز طهماسبی


در روزگاران قدیم مردی بود که هرگز دروغ نمی گفت و ندیم حضرت سلیمان بود و یک عمر به راستی و درستی در دستگاه حضرت سلیمان کار کرده بود و پیر شده بود و خاطرش خیلی عزیز بود .

یک روز حضرت سلیمان به او گفت :« برای قدرشناسی از خوبیهای تو می خواهم یک خوبی در حق تو بکنم ولی باید چیزی از من بخواهی . تا فردا فکر کن و یک خواهش از من بکن تا تو را به یکی از آرزوهایت برسانم ؟»

پیرمرد پرسید : چگونه خواهشی باشد ؟

سلیمان گفت : برای کسی دیگر ضرری نداشته باشد هرچه می خواهد باشد ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » زبان خروس ,



داستانهای کهن پارسی » فاطمه قرقرو
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 431
نویسنده : پرویز طهماسبی


فاطمه قرقرو


یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود . روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم فاطمه که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی قر می زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» می شناختند .از بس که شوهرش را اذیت می کرد و قر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از قرزدن او خلاص شود .
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بریم بگردیم » و فاطمه را برد تو بیابان و بدون آنکه فاطمه بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بیا بنشین » تا فاطمه پاگذاشت روی فرش ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه که ببیند فاطمه زنده است یا مرده ، دید ماری از تو چاه صدا می زند :« منو از قرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم » شوهر فاطمه سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت :« من پول ندارم که بهت بدم ، میرم می پیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن .»...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » فاطمه قرقرو ,



داستانهای کهن پارسی » وامق و عذرا
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 358
نویسنده : پرویز طهماسبی


وامق و عذرا

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » وامق و عذرا ,



داستان کوتاه » کچل و شیطان
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 369
نویسنده : پرویز طهماسبی


کچل و شیطان

کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کهن پارسی » کچل و شیطان ,



داستانهای کهن پارسی » متل روباه
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 569
نویسنده : پرویز طهماسبی

متل روباه

یک پادشاهی بود که باغ قشنگی داشت . در این باغ روباهی زندگی می کرد این روباه هر شب میآمد تمام میوه هایی که دستش میرسید میخورد و خراب میکرد . باغبان در فکر چاره بود برای اینکه اگر چاره نمیکرد شاه که میآمد و وضع باغ را به آن حال میدید ناراحت میشد و جزای اورا میداد .

شب که شد روباه آمد دید یک دمبه چرب و نرم اینجاست کمی فکر کرد با خودش گفت آقا روباه عیار! حیله ای هست در این کار . اگر حیله ای نیست این لقمه چرب و نرم را چه کسی وبه چه علت روی این چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است ؟ برگشت رفت در پی گرگ او را پیدا کرد دید از گرسنگی حال نزاری دارد و درآفتاب خوابیده است .گرگ تا روباه را دید فریاد زد آهای آقا روباه چه خبر داری ، اخبار چیست ، خوردنی کجا بلد هستی ؟


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » متل روباه ,



داستانهای کهن پارسی » ميان پيغمبران جرجيس
نوشته شده در سه شنبه 10 خرداد 1390
بازدید : 373
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستانهای کهن پارسی » ميان پيغمبران جرجيس ر

ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کرد

مورد استفاده و استناد عبارت مثلي بالا هنگامي است که مخاطب در انتخاب مطلوبش
بي سليقگي نشان دهد و آنچه را که کم فايده و بي مايه تر باشد بر سر اشيا مرجح شمارد. اما ريشۀ اين عبارت:

جرجيس نام پيغمبري است از اهل فلسطين که پس از حضرت عيسي بن مريم به پيغمبري مبعوث گرديده است. بعضي وي را از حواريون مي دانند ولي ميرخواند وي را از شاگردان حواريون نوشته است و برخي نيز گويند که وي خليفه داود بوده است.

جرجيس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف مي کرد. در سرزمين موصل به دست حاکم جباري به نام داذيانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذيانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را مي کشتند اما به فرمان الهي زنده مي شد تا آنکه عذابي در رسيد و همۀ کافران را از ميان برداشت.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » ميان پيغمبران جرجيس ,



داستانهای کهن پارسی » قبا سنگی
نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390
بازدید : 1395
نویسنده : پرویز طهماسبی


 قبا سنگی

یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت برام چی چی بیار، یک گفت برام آلانگو بیار، یکی گفت برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت چه قبائی؟ مرد گفت قبا سنگی. پادشاه گفت سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی » قبا سنگی ,



داستانهای کهن پارسی » روباه و بزغاله
نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390
بازدید : 418
نویسنده : پرویز طهماسبی

روباه و بزغاله
روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .
وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , داستانهای کهن پارسی » روباه و بزغاله ,



داستانهای کهن پارسی » غازی خان
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 647
نویسنده : پرویز طهماسبی

غازی خان

--------------------------------------------------------------------------------

در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , غازی خان ,



داستانهای کهن پارسی » پسر پادشاه و دختر خارکن
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 699
نویسنده : پرویز طهماسبی

پسر پادشاه و دختر خارکن



یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , پسر پادشاه و دختر خارکن , التماس , دختر , کاسه , چینی , مریض , پیرمرد , پادشاه , ,



داستانهای کهن پارسی » دزد زیرک
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 413
نویسنده : پرویز طهماسبی

دزد زیرک

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , دزد زیرک , ,



داستانهای کهن پارسی » دو کبوتر
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 398
نویسنده : پرویز طهماسبی

دو کبوتر

يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .
دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , دوکبوتر , ,



شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 404
نویسنده : پرویز طهماسبی

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , شاهزاده , ,



داستانهای کهن پارسی » خروس گردو دزد
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 821
نویسنده : پرویز طهماسبی


این وب را به دوستان خود معرفی نمائید .


کپی برداری با ذکر منبع و 1 صلوات بلامانع می باشد

خروس گردو دزد



یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد ، در بین راه به یک گرگی رسید . گرگ پرسید :« رفیق کجامی روی ؟» گفت :« می روم منزل قاضی گردو بدزدم .» گفت :« من هم بیایم ؟» گفت :« بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ . سگ پرسید :« کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» سگ گفت :« من هم بیایم ؟» گفتند :« توهم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ پرسید :« بچه ها کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو دزدی » گفت :« من هم بیایم؟» گفتند توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهی , کوتاه , خروس گردو دزد , خروس , گردو , دذد , مار , سگ , عقرب , گرگ , خواست , قوطی کبریت , رختخواب , بالاخانه , دوید ,



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد